ت
نهایی با همه ی قدرتش به سمتم هجوم آورده...
دلتنگی...
وای خدای من!!!
بغض کرده بودم...دلم منتظر یه تلنگر بود تا بی دلیل اشکم بریزه اما...
آسمون امروز آروم آروم بغض نشسته تو چشماشو شکست...
آروم و قطره قطره گریه می کرد...
همینکه صداش میخواست به یه هق هق زخمی تبدیل بشه جلوشو می گرفت...
دستامو به سمتش دراز کردم...خواستم اشکاشو پاک کنم...
اما بجاش تنهاییشو لمس کردم...با همه وجود...
چقدر دلم میخواست بی بهونه گریه کنم...
چقدر دلم میخواست فریاد بکشم...
هیچکی نفهمید...هیجکی نفهمید توی دل من چه خبره؟!
هیچکی نپرسید...
تنهای تنهام...
خداجون...پس کجایی؟!!
منتظر یه صدام...یه صدا که منو زمزمه کنه...
گوشام کر نیست...دنیا جلوی من سکوت کرده...
دنیا...گوش کن به من...
من اینجام...همینجا...
زیر همین آسمون آبی و غم گرفته...
توی آغوش خودت...
نگام کن...
من منتظر یه نگاهتم...
منتظر دستای مهربونتم...
منتظر صداتم...
من اینجام...
کسی صدای منو میشنوه؟!!
من اینجام...تنهای تنها...
میون یه عالم آدم...اما تنها!
من اینجام...صدام کن!!!